طعم عزیز قند و نعناع، نمازهای طولانیِ پدربزرگ، عطر پسینْسایِ دورهی مورت، دِنگادِنگِ دلنشین زنگولهای ... گاهی، بیشهی نی و گلهای مامَدان و ماه، ماه ... که یک شب آمد آن بالایِ نه دور از بامِ آبادی "مَرغا"، و من چهقدر دلم چِر میزد یک چیزی بگویم، یک حرفِ سادهی قشنگ، اما درنگِ ندانستن نمیگذاشت، کلمه کم میآوردم.
اولِ اولِ شب بود آن شبِ ماه، یادم ترا فراموش، که ماه میان پیالهی پُر آب، مسین و مانوس و بیقرار مینمود، و یک چیز دیگر، یک حال غریب، حسی وهمانگیز و آوازی نه از آدمی، آوازی که از یک جای دور! پَرَکَم رفته بود، داشتم میشنیدم آن همه را هوا به هوا، هوای خُردْخوابیِ بهارانه بود به پنجمین سالِ نورستگی، بالای بام کاهگلی خانهای بودیم که از پدربزرگِ پدرم به ما رسیده بود. گفتم: "دا ... دا، ای یَشْنی!؟" مادرم گفت: "من آوازی نمیشنوم، این حدودها پُر از قافلهی جن است. شاید یکیشان گُمکردهای دارد. گوشهایت را سِفت بگیر که نشنوی، وَاِلا میآیند ترا هم مثل ماهِ بختِ سیاهم - عبدالله - میبرند!" پاییز سال پیش، عبدالله، جُفتِ کوچکترِ من ... مرده بود به قتلعام حصبهی 1339 خورشیدی، و من نمیخواستم کسی جای برادر کوچکم بخوابد، شبها بالشِ هفتگُلِ خلال و پونهاش را پنهانی بو میکردم: "یادم تو را فراموش!"
همان سال، سالِ هزارهی همان آوازِ بیهوا، شهریور ماه، پسینِ پونهآلودهی پر سایهساری، ما سایههامان را از آن همه چَم و بَمِ بیبدیل برچیدیم و به اجبار زادرودِ خاطرهخیزِ دامنگیرِ خویش را ترکِ ماتَرَک کردیم. پیاده از پیِ پدر و مادری که به شدت یکدیگر را دوست میداشتند، و این راز را به روشنی میفهمیدم، هر کدام میکوشید دیگری را دلداری دهد، اما کنده شدیم از آن همه شبِ روشن و روزانِ رویا و رهایی. تمامِ شب، ماه غمگینترین راهبَلَدِ ما بود، تا صبح روز بعد که به M.I.S (مسجد سلیمان) رسیدیم. دیاری که بیهیچ دیدهپوشی، انتهایِ بیراهِ جهان مینمود: بوی قیر سوخته و سوزنسوزنِ آفتابی بداخلاق، برهوتی برهنه، پیر، بیپوزار، چیل و چُروک، بیشهی بادهای سرخ، برچْبرچِ بَنگلِههای شرکت نفت، تریلی کهنسالی از نسل نفت و زوزه و حوصله که هی میرفت و دور نمیشد، و مردی سرخموی و تکیده که به استقبالِ خستهترین بازماندگانِ متواریِ ایلِ انار و اسب و آب و بوسه و گندم آمده بود: سیدمرادخان، داییِ پدرم بود.
"یادم ترا فراموش!" کاش آن شب گوشهایم را نمیگرفتم، کاش آواز قافلهی جن را میشنیدم، آوازی عجیب که گُمشدهای را میطلبید، آوازی که انگار از فراسویِ فهم آدمی میآمد، حس و هوای آن هنوز با من است، اما کلماتش ... کلماتش را به یاد نمیآورم، و این سی سالِ اخیر هرچه سروده و میسرایم - به گونهای عاری از ارادهی روزمره - به خاطر رسیدن به آن کلمات و همان آواز غریبی است که شبی در "مَرغا" بالای بامِ بلندِ پُر از ماه و ستاره شنیدم: شعر ... برای من، اتفاقی جز بازسراییِ همان آوازِ اَزَلی و همان ترانهی لَمیَزَلی نبوده و نیست!